توصیه امام به آیت الله اردبیلی: بعد از من سحابی و پسرش را اذیت نکنند
سحام نیوز- دکتر محمد جواد مرادینیا(جماران): جایی خوانده بودم که مهندس عزتاله سحابی از جمله معدود زندانیانی بوده است که در خرداد و تیر ۱۳۴۲ پس از آن که که امام خمینی بازداشت و به زندان پادگان عشرتآباد تهران منتقل میشود.
در یکی از سلولهای آن جا محبوس و برای مدتی با وی هم بند بوده است. از آن جا که اطلاع چندانی از اوضاع و احوال امام خمینی در روزهای تحمل زندان ستمشاهی برجای نمانده علاقهمند شدم به دیدن این پیر مبارزه و زندان رفته و دیدههایش از آن روزهای دور را به گوش بشنوم. از این رو در بعد از ظهر یکی از روزهای نسبتاً گرم اوایل خرداد ۱۳۸۵ به همراه دوستی، راهی دفتر مهندس شدیم. از میدان هفتم تیر تا دفتر مهندس در یکی از فرعیهایی که این میدان را به خیابان بهار وصل میکند راه چندانی نبود. تعدادی پله را به اندازه یک طبقه پشت سرگذاشته وارد دفتر شدیم. مهندس در اتاقی کوچک و بسیار ساده انتظارمان را میکشید. سلام کردیم، پاسخ داد و همزمان تلاش کرد برای احترام از روی صندلی برخیزد که با خواهش اجازه ندادیم؛ همان اول کار معلوم شد که از ناراحتی کمر و مفاصل رنج میبرد.
نشستیم؛ پس از احوالپرسی مختصر و تعارفتات معمول، گفت که مدتی است حال جسمی خوبی ندارم و ترجیح می دهم بیشتر در خانه بمانم. امروز هم فقط به خاطر شما از لواسان به این جا آمدهام. تشکر کرده و رفتم سراصل مطلب.
گفتم آقای مهندس، شما لطف کردید و چند سال پیش خاطرات مفصل زندگی و مبارزاتتان را برای دوستان، بازگو کردید و امروز خدمت رسیدهایم تا فقط درباره امام خمینی، به ویژه خاطراتتان از روزهایی که با ایشان در زندان عشرتآباد هم بند بودید را بشنویم. مقدمتاً بفرمایید که اصلاً کی و چگونه با نام امام آشنا شدید؟
مهندس که در پس خطوط چهره، موی سپید و نگاه عمیق او میشد درپای سالیان دراز مبارزه و زندان و تبعید را دید پاسخ داد: اولین باری که ما خدمت امام رسیدیم بهمن سال ۱۳۴۱ به هنگام نهضت علما بود، زمانی که انقلاب سفید شاه مطرح بود و گروهها خیلی فعال بودند و هجوم میآوردند که به دیدار امام بروند. چون آقای خمینی در بین مراجع آن زمان از همه جدیتر بود، ما هم که آن موقع جوان بودیم و جدیت، تندی و صراحت را دوست داشتیم و خیلی به ایشان علاقه داشتیم به همراه چندین تن از اعضای انجمن اسلامی مهندسین خدمت ایشان رفتیم.
پرسیدم از جزئیات آن دیدار آیا چیزی به یاد دارید، مثلاً شما چه گفتید، امام چه گفت یا هر چیز دیگر؟
پاسخ داد: بله، اتفاقاً سؤالات سیاسی خوبی از ما پرسیدند. مثلاً این کارت الکترال چیست؟ مهندس ادامه داد: امام به من هم کمی توجه بیشتری نشان دادند. علت آن این بود که آقا اندکی آشنایی با پدرم [دکتر یدالله سحابی ] داشتند. آن موقع پدرم زندان بود آقا احوال ایشان را هم پرسیدند. این اولین دیدارم با ایشان بود. دیگر خدمتشان نرسیدم تا تیرماه ۱۳۴۲ یعنی تقریباً شش ماه بعد. از مهندس پرسیدم جمع شما چند نفر بود و آیا نام همراهانتان را به خاطر دارید ؟ و او جواب داد: شش هفت نفر بودیم، اسم همه را یادم نیست ولی میدانم که آقایان معینفر، بستهنگار و مهندس کتیرایی در آن جلسه حضور داشتند.
پرسیدم، شش ماه بعد، یعنی تیر ۱۳۴۲ که امام زندانی بودند چگونه توانستید ایشان را ببینید؟
مهندس گفت: در زندان، زندان عشرتآباد.
از مهندس خواستم تا قبل از پرداختن به ماجرای زندان، مقدمات آن را هم برایمان بگوید ؛ مثلاً این که کِی بازداشت شد؟ ۱۵ خرداد کجا بود؟ از آن روز چه به یاد دارد و مسائلی از این است.
پاسخش این بود: روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ما در زندان «کمیته مشترک» در میدان توپخانه بودیم که سروصدا و شعارهای مردم و صدای تیراندازی را میشنیدیم، ما خیلی شوریده حال بودیم. دوستان زندانی، هرکدام یک حالی داشتند، کی گریه میکرد، یکی نماز میخواند، یکی زیارت عاشورا میخواند، خلاصه شورو عشق عجیبی داشتیم که انقلاب در حال شروع شدن است. در آن روز عده ای از مردم را که دستگیر کرده بودند آوردند به زندان موقت ولی بلافاصله ما را به زندان مقر منتقل کردند؛ جایی که پدرم و دوستانش، آقای مهندس بازرگان و دیگران بودند. در آن جا ما اعلامیهای در اعلام همبستگی با قیام ۱۵ خرداد نوشتیم و بیرون فرستادیم که او رفت. بعد از آن، روز سوم آمدند، بنده را جدا کردند و به زندان عشرت آباد بردند. آن موقع زندانیهای عشرتآباد بیشتر روحانیون بودند مانند آقای خلخالی و دیگران.
خب، امام را کی به آن جا آوردند؟
چند روزی گذشته بود و زندان خیلی خالی و خلوت شده بود و در راهروها و سلولها کسی دیده نمیشد ظاهراً همه را به جز من از آن جا برده بودند. یک روز متوجه شدم که آقای خمینی و آقای حسن قمی را به آن جا آوردهاند.
آیا امام و آیت ا… قمی هم توی سلول بودند؟
نه، دوتا اتاق بزرگ در حیاط عشرت آباد بود که الآن آنها را خراب کردهاند. جلوی این اتاقها پرده حصیری کشیده بودند. به گونهای که داخل آن دیده نمیشد. آقای خمینی در یکی از آن اتاقها و آقای قمی هم در اتاق دیگر زندانی بودند. یک نگهبان هم بین دو اتاق مواظبت میکرد.
رفتا امام و آیت ا… در زندان چگونه بود و متقابلاً مأموران چه رفتاری با آنها داشتند؟
حاج آقا حسن کمی شلوغ میکرد، ماموران را صدا میزد و اوقات تلخی میکرد، اما امام خیلی خیلی آرام بود. یادم است آن موقع ایشان آن قدر اقتدار داشت که وقتی کاری داشت کسی را صدا نمیزد، فقط قاشق اش را به کاسهاش میزد ( مثل زنگ) و آن گاه مأمورین میدویدند و میآمدند. همه مأموران احترامش را نگه میداشتند.
از مهندس پرسیدم آیا اجازه ارتباط با امام به شما یا به آقای قمی داده میشد؟ مهندس پاسخ داد: نه، هیچکس اجازه نداشت به اتاق امام رفت و آمد کند. من هم فقط از بالای در قدیمی سلولم که به حیاط مشرف بود، بیرون را میدیدم.
از مهندس خواستم تا محیط زندان را مانند تعداد سلولها، نوع رسیدگی به زندانیان، امکانات آن جا و مسائلی از این دست را برایمان توصیف کند و او گفت:
«ساختمان زندان، قدیمی بود، اداره آن هم در دست اداره رکن ۲ ارتش (اطلاعات) بود. زندان ۲۲ یا ۲۳ سلول درشت که همه در یک ساختمان واقع بود. راهروی زندان شکل نعل اسبی داشت و سلولها هم در دوطرف آن. سلول من سرپیچ واقع شده بود و می توانستم حیاط را هم ببینم. کف سلول ها هم غیر مسطح بود یعنی نصف آن مسطح زمین و نصف دیگرش حدود نیم متر بالاتر وحالت سکو داشت. سلولها آن قدر قدیمی بودند که وقتی میخوابیدم، میدیدم که مارمولکها از روی سینهام رد میشدند.»
پرسیدم وضع بهداشت و غذای زندان چگونه بود؟
مهندس سحابی پاسخ داد: زندان یک شیر آب داشت که وسط حیاط و کنار حوض آن بود، توالت هم کنار حیاط بود. هفتهای یک بار هم ما را به بیرون از محدوده زندان (داخل کوچه پادگان) به حمام میبردند اما من از آن سه ماهی که آن جا بودم، غیر از آن میآمدم کنار حوض و با آب سرد خودرا میشستم.
غذا هم، همان غذای سربازها بود که با قابلمه میآوردند و در کاسه زندانیها میریختند. اما برای من از باشگاه افسران غذا میآوردند که کیفیت بهتری داشت. برای امام هم از همین غذا میبردند. از بیرون هم به هیچوجه نمیگذاشتند که غذا بیاورند، چون اصلاً ملاقاتی در کار نبود.
پرسیدم، چرا برای شما از باشگاه افسران غذا میآوردند؟
پاسخ داد: «چون که اولاً سن من از بقیه بیشتر بود و ثانیاً مهندس بودم، ثالثاً نفر چهارم نهضت آزادی بود یعنی پس از آقای بازرگان، آقای طالقانی و پدرم، بنده چهارم بودم، لذا ملاحظه ما را میکردند.»
با سروقت سؤالهایی از اوضاع و احوال امام رفتم و پرسیدم لباس امام در زندان چه طور بود؟ لباس رسمی میپوشیدند یا چیز دیگر. و پاسخ شنیدم: «با لباس روحانی بودند، عمامهشان همیشه روی سرشان بود و پیراهن بلندی که با شلوار میپوشند برتن داشتند»
در سلول امام مثل بقیه سلولها باز بود یا بسته؟
«باز بود، ولی پرده حصیری جلویش کشیده شده بود و از بیرون چیزی دیده نمیشد. مأموران هم معمولاً در فضایی که بین اتاق امام و آقای قمی وجود داشت مینشستند. بارها و بارها دیدم که مأموران بسیار به امام احترام میگذاشتند.»
پرسیدم روز انتقال امام از زندان هم شما آن جا بودید؟ چه دیدید؟
مهندس به یادآورد که «روزی» محوطه زندان کمی شلوغ شد. معلوم بود مقاماتی از بیرون آمدهاند (بعداً فهمیدم سرلشگر پاکروان، رئیس ساواک آمده) آقای خمینی و آقای قمی را به ساختمان اداری زندان برده و پس از ساعتی برگرداندند. بعد دیدم که آقایان بقچه لباسایشان را برداشته و از زندان خارج شدند.
روز بعد رفتم سرحوض که وضو بگیرم، دیدم سرگروهبان زندان نشسته و سرش را پایین انداخته برای مأمور دیگر تعریف میکند که من دیشب رفتم و خبر آزادی آقا را به اهل محل دادم. با افتخار و خوشحالی هم داشت تعریف میکرد. گذشت و ما امام را دیگر ندیدیم تا سال ۵۷ در پاریس.
گفتوگو با مهندس ادامه یافت و او خاطراتی از تداوم حبساش در زندانهای تهران و برازجان تا سال ۱۳۴۶، همبندی با پدر، آزادی از زندان و ادامه مبارزه، مسافرت به پاریس و انتقال پیامهایی از برخی بزرگان انقلاب در داخل کشور به امام، عضویت در شورای انقلاب، چگونگی اداره شورای انقلاب توسط آیت ا… بهشتی و آیت ا… طالقانی تدوین قانون اساسی و نظر امام در آن باره و ….. را برایمان بازگفت.
از مهندس در باره آخرین دیدار و آخرین خاطره اش از امام پرسیدم که پاسخ داد: «در بهار سال ۱۳۵۹، در آخرین جلسات شورای انقلاب خدمت امام میرفتیم و بحث میکردیم. آن موقع من رئیس سازمان برنامه و بودجه هم بودم. امام در جلسات به من میدان میدادند تا حرف بزنم. ایشان خیلی خوب با ما برخورد میکردند. مهندس پس از کمی تأمل در باره آخرین خاطره گفت؛ «آخرین خاطره هم که آقای موسوی اردبیلی برایم نقل کرد این بود که گفتند امام در اواخر عمرشان به من (موسوی اردبیلی) توصیه کردند که بعداز من این دکتر سحابی و پسرش را اذیت نکنند، من به اینها اطمینان دارم …… »
مهندس سحابی در آخر و در پاسخ این سؤال که «امام از نظر شما چطور رهبری بودند؟» گفت: ایشان رهبری به معنای واقعی «رهبر» بود. یعنی جریان انقلاب را از سال ۱۳۴۲ حقیقتاً پایه ریزی و هدایت کرد تا این که بدون هیچگونه جنگ و خونریزی انقلاب را به پیروزی رساند. آن موقع نگرانی وجود داشت که گروههای مسلح و چریکها در ایران وضعیتی مانند ویتنام ایجاد کنند. راهپیماییهای سال ۵۶ و ۵۷ واقعاً چیز عجیبی بود. تظاهرات ۵۰ یا ۶۰ هزار نفری دیده بودیم اما تظاهرات میلیونی (مثل راهپیمایی عاشورای ۵۷ ) را واقعاً ندیده بودیم. امام آنها را رهبری کرد، ایشان شوری در ملت ایجاد کرد … امام نمونه نداشت. من امام خمینی را آدم بزرگی میدانم.
در یکی از سلولهای آن جا محبوس و برای مدتی با وی هم بند بوده است. از آن جا که اطلاع چندانی از اوضاع و احوال امام خمینی در روزهای تحمل زندان ستمشاهی برجای نمانده علاقهمند شدم به دیدن این پیر مبارزه و زندان رفته و دیدههایش از آن روزهای دور را به گوش بشنوم. از این رو در بعد از ظهر یکی از روزهای نسبتاً گرم اوایل خرداد ۱۳۸۵ به همراه دوستی، راهی دفتر مهندس شدیم. از میدان هفتم تیر تا دفتر مهندس در یکی از فرعیهایی که این میدان را به خیابان بهار وصل میکند راه چندانی نبود. تعدادی پله را به اندازه یک طبقه پشت سرگذاشته وارد دفتر شدیم. مهندس در اتاقی کوچک و بسیار ساده انتظارمان را میکشید. سلام کردیم، پاسخ داد و همزمان تلاش کرد برای احترام از روی صندلی برخیزد که با خواهش اجازه ندادیم؛ همان اول کار معلوم شد که از ناراحتی کمر و مفاصل رنج میبرد.
نشستیم؛ پس از احوالپرسی مختصر و تعارفتات معمول، گفت که مدتی است حال جسمی خوبی ندارم و ترجیح می دهم بیشتر در خانه بمانم. امروز هم فقط به خاطر شما از لواسان به این جا آمدهام. تشکر کرده و رفتم سراصل مطلب.
گفتم آقای مهندس، شما لطف کردید و چند سال پیش خاطرات مفصل زندگی و مبارزاتتان را برای دوستان، بازگو کردید و امروز خدمت رسیدهایم تا فقط درباره امام خمینی، به ویژه خاطراتتان از روزهایی که با ایشان در زندان عشرتآباد هم بند بودید را بشنویم. مقدمتاً بفرمایید که اصلاً کی و چگونه با نام امام آشنا شدید؟
مهندس که در پس خطوط چهره، موی سپید و نگاه عمیق او میشد درپای سالیان دراز مبارزه و زندان و تبعید را دید پاسخ داد: اولین باری که ما خدمت امام رسیدیم بهمن سال ۱۳۴۱ به هنگام نهضت علما بود، زمانی که انقلاب سفید شاه مطرح بود و گروهها خیلی فعال بودند و هجوم میآوردند که به دیدار امام بروند. چون آقای خمینی در بین مراجع آن زمان از همه جدیتر بود، ما هم که آن موقع جوان بودیم و جدیت، تندی و صراحت را دوست داشتیم و خیلی به ایشان علاقه داشتیم به همراه چندین تن از اعضای انجمن اسلامی مهندسین خدمت ایشان رفتیم.
پرسیدم از جزئیات آن دیدار آیا چیزی به یاد دارید، مثلاً شما چه گفتید، امام چه گفت یا هر چیز دیگر؟
پاسخ داد: بله، اتفاقاً سؤالات سیاسی خوبی از ما پرسیدند. مثلاً این کارت الکترال چیست؟ مهندس ادامه داد: امام به من هم کمی توجه بیشتری نشان دادند. علت آن این بود که آقا اندکی آشنایی با پدرم [دکتر یدالله سحابی ] داشتند. آن موقع پدرم زندان بود آقا احوال ایشان را هم پرسیدند. این اولین دیدارم با ایشان بود. دیگر خدمتشان نرسیدم تا تیرماه ۱۳۴۲ یعنی تقریباً شش ماه بعد. از مهندس پرسیدم جمع شما چند نفر بود و آیا نام همراهانتان را به خاطر دارید ؟ و او جواب داد: شش هفت نفر بودیم، اسم همه را یادم نیست ولی میدانم که آقایان معینفر، بستهنگار و مهندس کتیرایی در آن جلسه حضور داشتند.
پرسیدم، شش ماه بعد، یعنی تیر ۱۳۴۲ که امام زندانی بودند چگونه توانستید ایشان را ببینید؟
مهندس گفت: در زندان، زندان عشرتآباد.
از مهندس خواستم تا قبل از پرداختن به ماجرای زندان، مقدمات آن را هم برایمان بگوید ؛ مثلاً این که کِی بازداشت شد؟ ۱۵ خرداد کجا بود؟ از آن روز چه به یاد دارد و مسائلی از این است.
پاسخش این بود: روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ما در زندان «کمیته مشترک» در میدان توپخانه بودیم که سروصدا و شعارهای مردم و صدای تیراندازی را میشنیدیم، ما خیلی شوریده حال بودیم. دوستان زندانی، هرکدام یک حالی داشتند، کی گریه میکرد، یکی نماز میخواند، یکی زیارت عاشورا میخواند، خلاصه شورو عشق عجیبی داشتیم که انقلاب در حال شروع شدن است. در آن روز عده ای از مردم را که دستگیر کرده بودند آوردند به زندان موقت ولی بلافاصله ما را به زندان مقر منتقل کردند؛ جایی که پدرم و دوستانش، آقای مهندس بازرگان و دیگران بودند. در آن جا ما اعلامیهای در اعلام همبستگی با قیام ۱۵ خرداد نوشتیم و بیرون فرستادیم که او رفت. بعد از آن، روز سوم آمدند، بنده را جدا کردند و به زندان عشرت آباد بردند. آن موقع زندانیهای عشرتآباد بیشتر روحانیون بودند مانند آقای خلخالی و دیگران.
خب، امام را کی به آن جا آوردند؟
چند روزی گذشته بود و زندان خیلی خالی و خلوت شده بود و در راهروها و سلولها کسی دیده نمیشد ظاهراً همه را به جز من از آن جا برده بودند. یک روز متوجه شدم که آقای خمینی و آقای حسن قمی را به آن جا آوردهاند.
آیا امام و آیت ا… قمی هم توی سلول بودند؟
نه، دوتا اتاق بزرگ در حیاط عشرت آباد بود که الآن آنها را خراب کردهاند. جلوی این اتاقها پرده حصیری کشیده بودند. به گونهای که داخل آن دیده نمیشد. آقای خمینی در یکی از آن اتاقها و آقای قمی هم در اتاق دیگر زندانی بودند. یک نگهبان هم بین دو اتاق مواظبت میکرد.
رفتا امام و آیت ا… در زندان چگونه بود و متقابلاً مأموران چه رفتاری با آنها داشتند؟
حاج آقا حسن کمی شلوغ میکرد، ماموران را صدا میزد و اوقات تلخی میکرد، اما امام خیلی خیلی آرام بود. یادم است آن موقع ایشان آن قدر اقتدار داشت که وقتی کاری داشت کسی را صدا نمیزد، فقط قاشق اش را به کاسهاش میزد ( مثل زنگ) و آن گاه مأمورین میدویدند و میآمدند. همه مأموران احترامش را نگه میداشتند.
از مهندس پرسیدم آیا اجازه ارتباط با امام به شما یا به آقای قمی داده میشد؟ مهندس پاسخ داد: نه، هیچکس اجازه نداشت به اتاق امام رفت و آمد کند. من هم فقط از بالای در قدیمی سلولم که به حیاط مشرف بود، بیرون را میدیدم.
از مهندس خواستم تا محیط زندان را مانند تعداد سلولها، نوع رسیدگی به زندانیان، امکانات آن جا و مسائلی از این دست را برایمان توصیف کند و او گفت:
«ساختمان زندان، قدیمی بود، اداره آن هم در دست اداره رکن ۲ ارتش (اطلاعات) بود. زندان ۲۲ یا ۲۳ سلول درشت که همه در یک ساختمان واقع بود. راهروی زندان شکل نعل اسبی داشت و سلولها هم در دوطرف آن. سلول من سرپیچ واقع شده بود و می توانستم حیاط را هم ببینم. کف سلول ها هم غیر مسطح بود یعنی نصف آن مسطح زمین و نصف دیگرش حدود نیم متر بالاتر وحالت سکو داشت. سلولها آن قدر قدیمی بودند که وقتی میخوابیدم، میدیدم که مارمولکها از روی سینهام رد میشدند.»
پرسیدم وضع بهداشت و غذای زندان چگونه بود؟
مهندس سحابی پاسخ داد: زندان یک شیر آب داشت که وسط حیاط و کنار حوض آن بود، توالت هم کنار حیاط بود. هفتهای یک بار هم ما را به بیرون از محدوده زندان (داخل کوچه پادگان) به حمام میبردند اما من از آن سه ماهی که آن جا بودم، غیر از آن میآمدم کنار حوض و با آب سرد خودرا میشستم.
غذا هم، همان غذای سربازها بود که با قابلمه میآوردند و در کاسه زندانیها میریختند. اما برای من از باشگاه افسران غذا میآوردند که کیفیت بهتری داشت. برای امام هم از همین غذا میبردند. از بیرون هم به هیچوجه نمیگذاشتند که غذا بیاورند، چون اصلاً ملاقاتی در کار نبود.
پرسیدم، چرا برای شما از باشگاه افسران غذا میآوردند؟
پاسخ داد: «چون که اولاً سن من از بقیه بیشتر بود و ثانیاً مهندس بودم، ثالثاً نفر چهارم نهضت آزادی بود یعنی پس از آقای بازرگان، آقای طالقانی و پدرم، بنده چهارم بودم، لذا ملاحظه ما را میکردند.»
با سروقت سؤالهایی از اوضاع و احوال امام رفتم و پرسیدم لباس امام در زندان چه طور بود؟ لباس رسمی میپوشیدند یا چیز دیگر. و پاسخ شنیدم: «با لباس روحانی بودند، عمامهشان همیشه روی سرشان بود و پیراهن بلندی که با شلوار میپوشند برتن داشتند»
در سلول امام مثل بقیه سلولها باز بود یا بسته؟
«باز بود، ولی پرده حصیری جلویش کشیده شده بود و از بیرون چیزی دیده نمیشد. مأموران هم معمولاً در فضایی که بین اتاق امام و آقای قمی وجود داشت مینشستند. بارها و بارها دیدم که مأموران بسیار به امام احترام میگذاشتند.»
پرسیدم روز انتقال امام از زندان هم شما آن جا بودید؟ چه دیدید؟
مهندس به یادآورد که «روزی» محوطه زندان کمی شلوغ شد. معلوم بود مقاماتی از بیرون آمدهاند (بعداً فهمیدم سرلشگر پاکروان، رئیس ساواک آمده) آقای خمینی و آقای قمی را به ساختمان اداری زندان برده و پس از ساعتی برگرداندند. بعد دیدم که آقایان بقچه لباسایشان را برداشته و از زندان خارج شدند.
روز بعد رفتم سرحوض که وضو بگیرم، دیدم سرگروهبان زندان نشسته و سرش را پایین انداخته برای مأمور دیگر تعریف میکند که من دیشب رفتم و خبر آزادی آقا را به اهل محل دادم. با افتخار و خوشحالی هم داشت تعریف میکرد. گذشت و ما امام را دیگر ندیدیم تا سال ۵۷ در پاریس.
گفتوگو با مهندس ادامه یافت و او خاطراتی از تداوم حبساش در زندانهای تهران و برازجان تا سال ۱۳۴۶، همبندی با پدر، آزادی از زندان و ادامه مبارزه، مسافرت به پاریس و انتقال پیامهایی از برخی بزرگان انقلاب در داخل کشور به امام، عضویت در شورای انقلاب، چگونگی اداره شورای انقلاب توسط آیت ا… بهشتی و آیت ا… طالقانی تدوین قانون اساسی و نظر امام در آن باره و ….. را برایمان بازگفت.
از مهندس در باره آخرین دیدار و آخرین خاطره اش از امام پرسیدم که پاسخ داد: «در بهار سال ۱۳۵۹، در آخرین جلسات شورای انقلاب خدمت امام میرفتیم و بحث میکردیم. آن موقع من رئیس سازمان برنامه و بودجه هم بودم. امام در جلسات به من میدان میدادند تا حرف بزنم. ایشان خیلی خوب با ما برخورد میکردند. مهندس پس از کمی تأمل در باره آخرین خاطره گفت؛ «آخرین خاطره هم که آقای موسوی اردبیلی برایم نقل کرد این بود که گفتند امام در اواخر عمرشان به من (موسوی اردبیلی) توصیه کردند که بعداز من این دکتر سحابی و پسرش را اذیت نکنند، من به اینها اطمینان دارم …… »
مهندس سحابی در آخر و در پاسخ این سؤال که «امام از نظر شما چطور رهبری بودند؟» گفت: ایشان رهبری به معنای واقعی «رهبر» بود. یعنی جریان انقلاب را از سال ۱۳۴۲ حقیقتاً پایه ریزی و هدایت کرد تا این که بدون هیچگونه جنگ و خونریزی انقلاب را به پیروزی رساند. آن موقع نگرانی وجود داشت که گروههای مسلح و چریکها در ایران وضعیتی مانند ویتنام ایجاد کنند. راهپیماییهای سال ۵۶ و ۵۷ واقعاً چیز عجیبی بود. تظاهرات ۵۰ یا ۶۰ هزار نفری دیده بودیم اما تظاهرات میلیونی (مثل راهپیمایی عاشورای ۵۷ ) را واقعاً ندیده بودیم. امام آنها را رهبری کرد، ایشان شوری در ملت ایجاد کرد … امام نمونه نداشت. من امام خمینی را آدم بزرگی میدانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر